صبح شنبه بود مثل همیشه قرار ما گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) بود ... این امامزاده رنگ و بویی خاص برای ما گرفته است. من شخصأ علاقه ای بی اندازه به ایشان پیدا کرده ام. البته ایشان از شأن و مقام والایی برخوردار هستند و از نوادگان مستقیم امام موسی بن جعفر(ع) هستند. ولی صحن و حسینیه ی ایشان برای ما شده محل زیارت و تجمع برای سفرهایی پرخاطره. به راهیان نور که می رویم اینجا می آییم به جهادی که می رویم. یادم می آید اون سال ها که با پیام نور جمعه ها به جهادی می رفتیم، صبح ها در این امامزاده جمع می شدیم، عهد می خواندیم و حرکت می کردیم . خلاصه بارگاه علی بن جعفر(ع) برای ما یادآور خاطره های فراوانی است.
برای این سفر نیز محل تجمع امامزاده علی بن جعفر(ع) بود و تا همه جمع شدیم قدری طول کشید. مسئولین از ابتدا بودند.مسئول بسیج دانشجویی قم از ابتدا و با دغدغه حضور یافته بود و کارها را پیگیری می کرد. دکتر فقیهی نیز که معاون هماهنگ کننده ی فرماندهی سپاه هستند و مسئول ستاد اعزام به مناطق زلزله زده در گلزار چند دقیقه ای حضور پیدا کردند و به دلیل مشغله از ما خداحافظی کردند.
بعد از قرائت زیارت عاشورا در حسینیه ی امامزاده نوبت به سخنان حاج آقای اخوان مشاور سردارخراسانی در مرکزحرکت های جهادی رسید.مثل همیشه پرمحتوا و جذاب سخن گفتند. همه سراپا به صحبت های حاج آقا گوش می کردند حتی مسئول بسیج دانشجویی نیز کاملأ محو سخنان حاج آقا شده بود. انگیزه ای شد برای جهادگران...
نمی دونم چرا این حرکت در گلزار شهدا مرا به یاد حرکت اولین اردو در عید سال 89 انداخت.حال و هوا مثل اون موقع عجیب بود.همه شور وشوق عجیبی داشتند. همان لبنانی ها که هنگام حرکتمان جلوی امامزاده آمدند و دعا می خواندند آمده بودند آن زمان که یکی از جوانان آنها وقتی مرا با لباس خاکی جهادی و چفیه دید با لهجه ی عربی دست و پاشکسته پرسید: تو بسیجی هستی؟ منم با بهت عجیبی گفتم: بله... تا گفتم بله شانه ی مرا بوسید! و من هم او را بوسیدم. بعد به عربی دعایی کرد که هرچه سعی کردم بفهمم نمی شد بالأخره یکی ازدوستان آمد و گفت می گوید : دعا کن شهید شود!!! این را گفت و رفت و من ماندم و کوله باری شرمندگی که ببین به چه کسی التماس دعای شهادت می کند ...
دوستان ما عده ای نمی توانستند بیایند ولی تا پای اتوبوس آمده بودند و کارها را انجام می دادند. وسایل را بار می زدند و...التماس دعا داشتند. انگار که به یک سفر زیارتی می رفتیم ... که کربلایی بود به واقع ...
نفراتی که در این اعزام شرکت کرده بودند از استان های مختلف بودند. تعدادی از دزفول که بچه های دانشگاه امام حسین(ع) بودند. تعدادی دوستان اصفهانی بودند که از دانشگاه های مختلف بودند و از گلستان، همدان، تهران و ...
منظور که خیلی از دوستان بار اولی بود که همدیگر را می دیدند و آشنایی ابتدایی بود...
حدود ساعت نه صبح بود که با بدرقه ی گرم دوستان عازم آذربایجان شدیم.(ضمنأ هنگام حرکت خبرگزاری بسیج گزارشی از حرکت تهیه کرد که در اخبار شبانگاهی شبکه سه پخش شده بود و دوستان به هر نحوی بود بعد از خبر با پیامک و زنگ ما رو شرمنده کردند.)
حرکت آغاز شد و سفری دوباره برای خدمت سرگرفته شد ... این شعر رو با خودم وقتی به جاده ها خیره شده بودم زمزمه می کردم ...
رسم هجرت شد و باز دل من راهی شده تو مسیر جاده ها هوا عرفانی شده
لباس خاکی من به تن من اومده شکر لله که بازم فصل جهادی شده
خیلی از بچه ها بار اولی بود که به آذربایجان می رفتند مثل خود من که تا به حال نه تبریز رفته بودم و نه ورزقان چه برسه به یه روستا تو چند کیلومتری اونجا ... احساس وظیفه و شوق خدمت به همنوعان، هم کیشان و هم وطنان خودمون ما رو به اونجا کشونده بود ... که به یاد شعر محمد حسین مهدویان افتادم که میگه ...
همه مشتاق رفته ایم آن جا زیر یک طاق رفته ایم آن جا
واقعا از برای انجام عملی شاق رفته ایم آن جا
از برای تلاش و کار و جهاد جود و انفاق رفته ایم آن جا
حدود یک ساعت از حرکت نگذشته بود که صدای خنده و شوخی بلنده شده بود برایم عجیب بود که این جماعت بجز چند نفر محدودی که همدیگر را می شناختیم مابقی دفعه ی اولی است که همدیگر را دیده اند ولی به گونه ای با هم گرم صحبت و شوخی شده بودند انگار چند وقتی است که همدیگر را می شناسند... در همین فکرها بودم که دیدم یکی از ته اتوبوس داره می خونه و ما بقی کف زنون جواب میدن !
البته این جای سوال باقی نمونه که کسی که می خوند در آینده مسئول فرهنگی اردو شد و به جز مولودی چیز دیگه ای بلد نبود.
تا آخر مسیر همه با هم آشنا شده بودند و از وضعیت شون برای همدیگه تعریف کرده بودند. جالبتر اینکه بعضی ها با هم فامیل از آب دراومده بودند !!!
همه جور دانشجویی داشتیم به جز عمران!
از رشته های مهندسی مثل کامپیوتر وبرق و هوافضا و ... بگیر تا حقوق عمومی وخصوصی!، علوم قرآنی ، فیزیک و علوم سیاسی و تازه بچه های امام حسین(ع) به قول من جنگ سخت می خوندن ! آخه یکی نیست به اینا بگه تو این زمونه که جنگ جنگ نرمه چرا جنگ سخت میخونید؟! البته هادی قاسمی دوست عزیز بنده که مسئول عمرانی گروه ما بود مهندس کار بود و دراین گروه هم مسئول عمرانی شده بود ...
کلی شوخی و خنده داشتیم تا به مقصد رسیدیم... واقعأ مثل این بود که سالهاست همدیگر رو می شناسیم ... عجیب بود برام ...
- ۹ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۲۷