- ۱۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۱ ، ۱۱:۳۰
حلول ماه ربیع الاول ماه جشن و سرور اهل البیت ( ع ) را به تمامی مسلمین تبریک می گویم .
ماه ربیع الاول آغاز شده است؛ ماهی که در آن حوادث تاریخی مهمی اتفاق افتاده است که از آن جمله، حادثه مهم و تاریخی لیلة المبیت، هجرت حضرت محمد صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه، ولادت پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق علیه السلام، ازدواج حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم با حضرت خدیجه علیها السلام، آغاز امامت امام مهدی عجل الله تعالی فرجه و هلاکت یزید بن معاویه از جمله حوادث فرخنده این ماه است.
و شاد و خندان همه ی جهادیون در این تصویر ..
می گفت: هنوز بعد از دو سال باهام تماس می گیرن یا پیام میدن..
یکیشون می گفت: اون چشمات هنوز یادم نرفته!!!
از اتوبوس جا مونده بودم .. نگران بودم که چه باید بکنم .. دل رو زدم به دریا و گفتم هرطور شده باید این سفر رو برم .. سریع یه ماشین گرفتم و گفتم ان شاالله که در توقف بعدی اتوبوس، بهش می رسم و از اون جا به بعد همراهشون می شم ..
اولین سفر شناسایی بود که تنها می رفتم .. هرکدوم از دوستان به علتی نمی تونستن بیان و من باید برای شروع کار، منطقه رو بازدید می کردم ..
حال عجیبی داشتم. از طرفی ارتباطاتی با افرادی که تو منطقه کار می کردن گرفته بودم و می دونستم باید کجا برم و از طرفی هم دستم خالی بود و بدون وسیله و با ماشین راه، راهی شده بودم تا ..
یوم الله نهم دی ماه بر همه ی مردم عدالت طلب و عاشق جمهوری اسلامی گرامی باد
گر کرب و بلا نبوده ایم حال هستیم
گر شام بلا نبوده ایم، حال هستیم
ای مردم عالم همگی گوش کنیـد
تا آخر خون مطیع رهبر هستیم
سردار نقدی: "اردوهای جهادی و هجرت دانشجویان به مناطق محروم امتداد راه شهدا است"
خیلی برام عجیب و پیچیده بود .. تا حالا پاش به جهادی باز نشده بود .. فقط از بچه های دانشگاه شنیده بود و می دونست یه عده هستن که ایام تعطیلات می رن مناطق محروم و کار می کنن .. خیلی هم بچه ها بهش گفته بودن که بیاد ولی نتونسته بود .. نزدیک عید بود و آماده ی جهادی می شدیم. اون سفر سوریه نصیبش شده بود و با ما نمیتونست بیاد .. بعد از ایام عید بود که ما جهادی رفته بودیم و خبری ازش نداشتم .. تماس گرفت و با حالتی عجیب گفت: که باید ببینمت .. گفتم: چیزی شده! گفت: آره! یعنی نه! فقط باید ببینمت .. گفتم باشه. حال خوبی نداشت و بغض کرده بود .. گفت خواب عجیبی دیدم.. تعجب کردم چه خوابی بوده که مربوط به ما میشده.. و شروع کرد تعریف کردن..
*همه ی بچه های جهادی بودید و من همراهتون توی یه بیابون می رفتیم. می گفتید که برای تفحص شهدا اومدیم و هر کی مشغول کاری بود .. وشما می گفتی که چیزی تا کربلا نمونده به سمتی اشاره می کردی و جلوتر که چند نفر تو این راه کشته شده بودند !*
حال عجیبی داشت و می گفت: از اون روز که این خواب رو دیده آروم و قرار نداره .. ثانیه شماری می کرد که جهادی بعدی بیاد و با ما بیاد اردو ..