سرباز امام زمان عج
خیلی پر شور ونشاط و پرانرژی بود هرچی من سرد بودم اون اکتیو و فعال بود. همه می خواستنش. کارش رو دقیق انجام می داد. دل می داد به کارش. دقت می کرد. با همه ارتباط برقرار می کرد. با همه رفیق می شد. نمی دونم چی شد فوری از خوبی هاش گفتم؟ می خوام بی پروا از هرچی بین ما این یه ساله گذشت خصوصأ اردوی عید بگم. آره یه پا پشتیبانی بود برا خودش. دست چپ نه راست حسن ضیایی بود. به قول رضا امیرخانی تو بی وتن جزو تن تاپ اول سربازهای همه کاره ی ناحیه بود. توی شناسایی تکمیلی یادم نیست ولی تو پیش اردو که 1 روزه بود باهامون اومد و حسابی کمکمون کرد. با ما پلاکاردهای تبلیغاتی رو می زد. عکسهاش هم هست. گذشت و قبل از نوروز 89 شدو حسن ضیایی به ما گفت که سرباز پیکان سواری ناحیه حسین مرادیه توجیهش کن و باهاش هماهنگ باش. منم خیلی خوشحال شدم. من و سعیدمیراحمدی تو ناحیه بودیم و بحث تهیه تغذیه و خوراکیها را داشتیم و همه رو کمکمون کرد. می گفت ... ببین اینو با این قیمت برات میخرم آشنا دارم عمده می فروشه اون رو میخرم به اون قیمت شاید بتونم تخفیف هم بگیرم حساب می کرد و می نوشت. اول گفتم شاید داره قیافه میاد ولی وقتی رفت و خرید باورم شد بچه زنگیه . نباید بهش میگفتی چی کار کن خودش انجام میداد. اردوی عید شد. ما یه پیکان داشتیم و یه مزدا دو کابین .پیکان دست حسین بود. از بابتش خیالم راحت بود. حسین جان برو خواهرا رو سوار کن ببر قشلاق و ملک قلعه و بیا. باشه ... رفتم. یادم می رفت بگم صبحونه هم بعدش بیار 6 امامزاده تا بچه ها بخورن خودش می آورد. اصلأ غر نمی زد، خسته نمی شد انگار یه جهادگر بود کنار بقیه بچه ها. پابه پای اونها زحمت می کشید. وقتی کاری نداشت می رفت سلطان باجی به کارهای عمرانی کمک می کرد. عکس هاش هست. امروز به بچه ها می گفتم که حسین تنها سربازی بود که ما اصلأ باهاش مشکل نداشتیم. ما با هر سربازی قدری مسأله داشتیم حالا یا مسأله از طرف ما بوده یا اون ولی با حسین هیچ مسأله این نداشتیم. اگه مراسمی بود ماشینش رو پارک می کرد و می اومد مثل بقیه تو مراسم می نشست. بعد از مراسم وفات حضرت معصومه س بود که مثل من و بقیه بچه ها که با اهالی روستا خوش و بش و طاعت قبول می کردیم اون هم این کار رو می کرد. این هم عکسش هست. مثل بقیه سربازها که البته به وظیفشون عمل می کردند و ماشین ناحیه رو به کسی نمی دادن نبود. بهش می گفتم حسین می خوام برم قسمت خواهرا ...، بیا بریم می گفت: ... بیا خودت برو تازه من که گواهینامه داشتم، شنیدم یه بار به سعید میراحمدی که گواهینامه هم نداشته داده بود. خدا بیامرزتش. توی کارهای فنی(لوله کشی،برق کشی و...) اوستا بود و به بچه ها کمک می کرد. سرباز امام زمان عج بود. یادمه بعد از اردوی عید بود جلسه با خواهرا داشتیم برای آسیب شناسی اردو. خواهرا می گفتن آقای ... همه مسئول خواهرا رو میشناسن حتی سرباز! تا گفتن حتی سرباز فهمیدم حسین بوده بعضأ نقش رابط رو هم داشت و بهش اعتماد می کردیم. روحیه ی عجیبی داشت. بعد از اردوی عید سرش دعوا بود. آخر به قول ما خادم النسا و راننده خواهرا شد. نزدیک اردوی تابستون بود بهش گفتم حسین تابستون با ما میایی دیگه؟ با کمی ذوق و شوق گفت خیلی دوست دارم بیام ولی چکار کنم که راننده خواهرام باید اونها رو ببرم اردوها. البته حسین همون بهتر که نیومدی. تو اهل اردوی عید بودی. سرباز جهادگر بودی. یادمه بعد ازمادرش، پدرش هم فوت کرد ولی وقتی تو ناحیه دیدمش اصلأ به رو خودش نمی آورد مثل قبل شوخ و شنگ بود و می گفت و می خندید. تازه عقد کرده بود. خواهر و برادرش برای این که از تنهایی درش بیارن بهش زن (دختر) دادن. ولی این مسافر ما این دوست، این هم اردویی ما طاقت موندن رو زمین رو نیاورد و پر زدتا عرش. عاشقانه پر کشید. روایتی شنیدم که اونایی که تو حوادث و سانحه کشته می شوند اجر شهید رو دارند و ما شک نداریم کسی که برای گرفتن معافیت از اون خدمت پر تلاش و مجاهدانه از خونه بیرون رفته و امید داره که چند روز دیگه عروسی کنه حتمأ اجر شهدا رو داره.
در شب قدر حسین تقدیر رفتن در سال 90 رو نوشتن. یک روز هم نوبت ماست. اما ما چگونه ؟
موجیم که وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است،رفتن رسیدن است
ما مرغ بی پریم از فوج دیگریم
پرواز بال ما در خون تپیدن است