یاد شهدا ..
پلیس راه اراک اتوبوس برای ساعت زدن توقف کرده بود و من به یک کاروان "منجی" که نسیم وصال به مشامشان رسیده بود، اضافه شدم .. کاروانی که کوله بار را بسته بودند تا در دهه ی آخر صفر، سفر کنند به مناطق دور از دسترس یکی از غربی ترین مناطق ایران، ایلام .. آنها با همه، قدری فرق داشتند ..ما عالم دین در شهرمان زیاد دیده ایم ولی اینان عاملانی بودند که بدون هیچ چشم داشت و به قول ما جهادی وار دل کنده بودند از دنیای سکه و ارز و سیاست و ..
آرامش خاصی داشتند و شور خاصی در آنها موج می زد.. حدودی نیمی از آنها با خانواده ها و بعضأ با بچه های کوچکشان آمده بودند .. مسئولشان می گفت: ما این افراد رو به دورترین مناطق محروم می فرستیم و در زمستان خیلی سختی ها را تحمل می کنند ولی دم برنمی آوردند و کارشان را به خوبی انجام می دهند .. غبطه خوردم به حالشان .. از جوان تازه دروس مقدماتی تمام کرده بینشان بود تا درس خارج خوان و ریش سفید و مسن ..
کاش حسن هم جواری ما با این عالمان عامل باعث می شد که الگویی بگیریم و درزندگی و جهادیمان بهره ببریم ..
اذان صبح بود که به دیار مجاهدان رسیدم و نماز را در مسجدی خواندیم و در مدرسه ای شبانه روزی مستقر شدیم ..
با هماهنگی با مسئول آنها قرار بود مناطقی که برای کار جهادی پیشنهاد دارند را بروم و شناسایی انجام دهم ..
همه آماده ی رفتن شدند حدود سه منطقه روستایی و شهری در یک شهرستان بود که افراد یک دهه برای ترویج دینشان به آنجا می رفتند ..
منم با یکی از این گروه ها به منطقه پیشنهادی رفتم ..
یکی از مسائلی که در کار این جهادگران مشهود بود تأثیر کار مداوم فرهنگی در آن منطقه بود که اهالی با میل و رغبت تمام به استقبال روحانی آمدند و به مسائل دینی توجه فراوان داشتند ..
بعد از بازدید از چند روستا در منطقه ی شهرستان شیروان چهارداول به ایلام برگشتم و با هماهنگی قبلی شب را در بسیج دانشجویی ایلام ماندم ..
در حسینیه بودم که یک نشریه ای چند برگی نظرم را جلب کرده بود .. همان طور که در فکر این بودم که فردا برای شناسایی به کدام منطقه بروم مطلبی نظرم را جلب کرد .. و آن خبری بود از برگزاری دعای عرفه در شهرستان دهلران و در منطقه ی عملیاتی شرهانی .. به یک باره منقلب شدم .. اسم شرهانی را شنیده بودم و تا حالا نمی دانستم که در دهلران است و تاکنون به آن منطقه نرفته بودم ..
شب اربعین بود و فردا روز اربعین .. یاد تمام مناسبت هایی افتادم که در شناسایی و یا در جهادی بودم .. عرفه .. شب های قدر و ...
می دانستم که فردا به دلیل روز اربعین و تعطیلی خیلی نمی توانم با هماهنگی شناسایی مورد نظرم را انجام دهم .. و از طرفی خیلی دوست داشتم که روز اربعین در شرهانی باشم ..
با هماهنگی ای که داشتم با دوستان دهلران ارتباط گرفتم و صبح زود راهی دهلران شدم ..
حدود ساعت هفت بود که حرکت کردیم و هنگامی که در جاده قرار گرفتیم موجبات تعجب و شکل گرفتن سوالات متعدد در ما ایجاد شد ..
در ابتدا حدود پنج کیلومتر ابتدایی راه رو بیشتر از سرعت چهل یا پنجاه کیلومتر نمی تونستیم بریم ..
مرد و زن ، پیر و جوون ، کوچیک و بزرگ بودند که کنار جاده پیاده می رفتند .. به کجا؟ چنین شتابان؟ .. این سوالات من شده بود .. پرچم های مشکی و عزای امام حسین علیه السلام در دستانشان نشانه هایی به آدم می داد ولی هنوز گیج بودم .. به کجا؟ به کجا؟
حدود چند دقیقه ای فقط سکوت کرده بودم و تماشاچی بودم و بعد از راننده پرسیدم که اینها پیاده کجا می روند ؟
و او جواب داد که این کار هر ساله ی این امت است که پیاده به تأثی از کاروان اسرای کربلا به امامزاده ای در چند کیلومتری اینجا می روند ..
فاصله ی امامزاده تا شهر سی کیلومتر و حدود چهار تا پنج ساعت راه بود که همه پیاده می رفتند و نزدیک ظهر به آنجا می رسیدند و در آنجا به عزاداری می پرداختند ..
حال عجیبی بهم دست داده بود و احسنت و خداقوت به این مردم ولایی می گفتم که ایران را کربلا کرده بودند و یکی از فرزندان خاندان آل الله را در روز اربعین به نیابت از حرم اباعبدالله زیارت می کردند و این تجدید بیعت با آرمان های خون خدا بود که به زیبایی جلوه گر شده بود ..
نزدیک ظهر بود که رسیدم دهلران .. ترمینال رفتم و پرسیدم که چطور می تونم برم شرهانی؟ گفتند که باید تا سر سه راهی شرهانی با ماشین برم و از اونجا به بعد خدا بزرگه .. با اهالی یا ماشین های ارتش و یا ...
توکل کردم و رفتم .. تو راه دوباره عاشقان اباعبدالله را دیدم که از دهلران به سمت امامزاده ای در آن حوالی می رفتند و دیگه فهمیده بودم که این یک رسم قدیمی در این استان است ..
سر سه راهی پیاده شدم و چند دقیقه ای منتظر بودم تا این که یه ماشین ارتش که مرزبان بودن اومد و انگار می دونست من میرم شرهانی .. و اینبار به یاد همه ی پشت وانت های جهادی رفتم پشت ماشین نشستم و تو این جاده هموار! مرز فیض اکمل رو بردم ..
خدارو شاکر بودم که در ظهر اربعین کنار مقتل و مدفن شهدا بودم .. اولین زیارت .. تنها .. سکوت .. صدای باد فقط می آمد ..
مرور کردم اتفاقات دیروز تا الان رو و دیدم این کار من نبود که امروز اینجا هستم ..
از شهدا خواستم که ما رو تو این راه که راه خودشون هست کمک کنن .. خودشون منطقه ی نیازمند و منطبق با شرایط ما رو بهمون نشون بدن .. خودشون وسایل و لوازم این حرکت رو فراهم کنن .. خودشون .. خودشون ..
بعد زیارت با خدام اونجا آشنا شدم که از قضا از دوستانی بودند که در تابستان در دهلران کار جهادی کرده بودند و بسیار به شناسایی از منطقه کمک کردند ..
بعد از اون زیارت خیلی شناسایی و کار ساده شد و با وجود این که یک شهرستان دیگه هم شناسایی کردم ولی در نهایت منطقه ای که خودشون می خواستند انتخاب شد و قطعأ راز و رمز حال و هوای معنوی اردو و در نهایت کربلایی شدن ما تو اون منطقه خواست اون ها بوده ..
و مپندار آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه زنده و نزد خدا روزى مى خورند ..