تو را نه دیدیم و نه شناختیم این گونه برایت سوختیم و ساختیم
اگر بودیم .... چه بودیم؟! ... که بودیم؟! ... فقط شنیدیم و از روضه های تو به اینجا رسیدیم ..
حبیبم ... امیرم ... نمی گویم ای کاش آن زمان با تو بودم ....
اکنون هستم ... اکنون با گریه هایم ... با نوحه هایم ... با ضجه هایم ... با سینه زدن های روز و شب هایم ...
با بغض های گاه و بی گاهم ... با تمام کم و کاستی هایم ولی دل به تو دارم و با تو هستم ...
با تمام عیب های اخلاقی و رفتاری ام با تو هستم ...
من به همین محبت های طوفانی تو دل خوش کرده ام ...
طهارت روح و جانم ... با وضو برآب گریه ی تو حاصل می شود ... ای سرپناه دلتنگی های وقت و بی وقت ...
ای که مبتلای تو خرد و کلان ... فقیر و غنی ... سیاه و سفید ... زشت و زیبا ... زمینی و آسمانی ...
تو چه اسم اعظمی داشتی که همه را حیران خود کرده ای؟! چه کردی مگر؟!! ما را چه شده با تو؟!
این چه رسمی است که کشتی تو همه را در بر می گیرد؟! ... حتی من را ! که هستی تو ؟!
انگار خدا خداییش را به تو هدیه داده ... دست همه را بی بهانه و با بهایی اندک می گیری ... عجب ... به چه رسمی؟!
فکر کنم بدانم ....
آنقدر در کربلا ندای هل من ناصر تو را جواب نگفتند ... که تو امروز هر که لحظه ای به تو لبیک بگوید رهایش نمی کنی ...
ای کشتی نجات .... ای چراغ هدایت .... لبیک ..... لبیک .....
- ۴ نظر
- ۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۶