راه و رسم زندگی جهادی

امام خامنه ای: زندگی منطبق با اهداف خلقت انسان زندگی مجاهدانه است

راه و رسم زندگی جهادی

امام خامنه ای: زندگی منطبق با اهداف خلقت انسان زندگی مجاهدانه است

سبک زندگی جهادی یکی از انواع سبک های زندگی است که بسیار می تواند به جامعه ی امروزی ما کمک کند.. یکی از مصداق های بارز این سبک زندگی که در چند سال اخیر رونق فراوانی داشته، اردوهای جهادی است

والیان امروز

شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۱ ق.ظ

قطار تهران_بندرعباس بود و با دوستان تهران و استان های شمالی کشور همسفر بودیم. حدود ساعت 14 بود که قطار رسید و نماز را خواندیم و سوار شدیم. مسیر طولانی بود و قطارهای چهارتخته و لوکس مهیای سفربود.

تعدادی از دوستان تهران وظایف پشتیبانی، هماهنگی را بر عهده داشتند. تعدادی هم از استان های مختلف به عنوان مدعو حضور داشتند و حدود 10 نفر از قم نیز کار محتوایی و اجرایی هم اندیشی را انجام می دادیم.

توزیع اولین بسته محتوایی را با دوستان که مسئولین روستاها بودند انجام دادیم. توضیح در مورد طرح بحث ها و ارتباط گیری ها انجام شد.

تو کوپه ی نشسته بودم و شروع کردم به خواندن نشریه ی از بشاگرد تا قلعه گنج. به صفحه ی حاج عبدالله والی که رسیدم بی اختیار تحت تأثیر قرار گرفتم و با اشتیاق فراوان می خواندم. تازه فهمیده بودم که لقب پیامبر بشاگرد را چرا به ایشان دادند. با چه سختی هایی مجاهدانه چه کارهایی انجام داده. به خودم گفتم که خوب بعد از حدود 25 سال کار در آن منطقه شاید نیازی به کار نداشته باشد.

در حین مطالعه بودم که شخصی وارد کوپه ی ما که درش باز بود، شد و بعد از سلام پرسید که شما بچه های این بپرسم. خلاصه که آمد داخل  و شروع کردیم به صحبت؛ یادم رفت بگم که اصحاب رسانه که مستندساز و خبرنگار و روزنامه نگار و... بودند با ما برای تهیه ی خبر و گزارش آمده بودند. یادم هست انواع سوال ها مثل : هم اندیشی یعنی چه؟ چه اتفاقی قراره رخ دهد؟ این افراد که آمدند چه افرادی هستند؟  و کلأ تو اردوهای جهادی چه می گذره؟

ایشان می پرسید و ما هم هرچی به ذهنمان می رسید جواب می دادیم.

بعد از نمازمغرب و عشا و صرف شام جلسه ای با سردار خراسانی و حاج آقا اخوان با دبیر کارگروه های هم اندیشی داشتیم و صحبت های خوبی شد.

بنده نیز با دبیر کارگروهی که در روستای ما بود صحبت کردم و هماهنگی های تکمیلی را نیز با حاج آقای اخوان انجام دادیم.

با بچه های مسئول روستا که 4 نفر بودیم ساعت 11 شب رفتیم تو رستوران قطار و تا 1 طرح بحث ها را مرور می کردیم تا برای فردا آماده شویم.

حدود ساعت هفت و نیم صبح بود که رسیدیم راه آهن بندر عباس. چند دقیقه ای آنجا منتظر بودیم و رفتیم سوار مینی بوس شدیم که بریم گلزار شهدای بندرعباس. حدود 10 دقیقه در راه بودیم. دوستان سازندگی هرمزگان مراسم استقبال تدارک دیده بودند. ولی از خیر مقدم و پک های فرهنگی و عکس و فیلم و... که بگذریم استقبال و نگاه شهدا جذاب بود مثل همیشه. بغض به گلوها امان نمی داد و اگر کسی نبود من که شاید می زدم زیر گریه. ادعای این رو داریم که پیرو و ادامه دهنده ی شهداییم ولی این طور نیست. دست ما را هم بگیرید.

بین قبر شهدا قدم می زدم و این جملاتو می گفتم. حال و هوای روزهای اول اردو و بدرقه تداعی شد. روزهایی که با شهدا عهد می بسیتم و ازشون کمک میخواستیم که کمک کنند تا اردوی خوبی برگزار کنیم.الان ولی نوع درخواست های ما جنس حرکت و فراتر از ادو شده بود و می خواستیم که زمینه ساز ظهور آخرین منجی باشیم.

به یک قبر که نوشته بود"شهید جهادگر رئیسی" رسیدم و ایستادم که همون خبرنگار که تو قطار با ما همنشین شده بود رسید و وقتی حال و هوای منو دید گفت: دنبال یه سوژه می گردم برای مصاحبه. نگام رو از سنگ قبر شهید برداشتم و من که اصلأ تو اون حال و هوا حوصله ی مصاحبه و حرف زدن رو نداشتم بهش گفتم: الان وقت مصاحبه نیست و صورتم رو ازش برگردوندم و رفتم سمتی دیگه. بنده خدا تا آخر سفر دیگه سراغ ما نیومد.

برنامه استقبال با صحبت های مسئول بسیج سازندگی بندرعباس و سردار خراسانی انجام شد و بعد از اون .گل و گلاب آوردن تا غبار روبی و گل افشانی قبور مطهر صورت گیرد.

رفتم و یه بطری گلاب گرفتم و شروع کردم به گلاب ریختن روی قبرها و با دست اونها رو می شستم. وای که چقد حس خوبی داشت بغض دیگه امان نمی داد. انگار غبار از دل می شستم. فقط حرف دلم این شده بود به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دست ما رو هم بگیرید. سه چهارتا قبر رو شستم و دوست داشتم گلابم تمام نمی شد تا برا ی همیشه غبار از قبر شهدا و دل خود می شستم.

بعد از غبارروبی سوار مینی بوس ها شدیم و عازم مقصد و میعادگاه یعنی شهرستان قلعه گنج وبخش چاه داد خدا.

بندرعباس خیلی از دوستان و مدعوین که همراه ما نبودند به ما اضافه شدند.

یکی دیگر از دبیرهای علمی کارگروه های هم اندیشی فردی بود به نام امید مرندی.

 او از دوستان اهل تهران و همکار ما در مرکز حرکت های جهادی بود. با هم در یک روستا بودیم و باید روند وسیر کارگروه را با هم تنظیم می کردیم.

با هم سوار مینی بوس شدیم و شروع به صحبت کردیم.تقریبأ به جز چند دقیقه(حدود 10دقیقه) مابقی راه را تمامأ با هم در باره ی موضوعات مختلف صحبت کردیم.

اول سوال کردم که کجا جهادی می رن و چند وقته و تو چه عرصه هایی کار می کنن

البته می دونستم که گروه جهادی شهید رجایی رو دارن و مسئولش هستن ولی فکر می کردم که یک گروه دانشجویی باشن چون ایشون دانشجوی ارشد رشته ی مدیریت اجرایی هستند.

و بعد فهمیدم که گروه محلات دارند و در منطقه ی محروم بشاگرد خدمت می کنند.

 تو مسجد محلشون این گروه رو تشکیل دادن .. چقدر از مزایای گروه های محلات گفت مثل این که .. می تونه کارشون تداوم داشته باشه در یک منطقه ی مشخص و از پتانسیل افراد با تخصص های مختلف و سنین مختلف استفاده میشه. از جمع آوری هزینه ها برای اردو و پروژه ها گفت که بیشتر از خیرین و مردم است و رایزنی های مختلف با نهادها و ادارات گوناگون ..

بشاگرد؟!! .. ابتدا منم تعجب کردم و گفتم مگه بشاگرد هم هنوز محرومیت داره؟! اونم جواب داد که در بشاگرد حاج عبدالله والی و خیلی از گروه ها کار کرده اند ولی هنوز محرومیت به چشم می خورد و جای کار دارد.

این جملش یادم مونده که گفت: حاج عبدالله والی بشاگرد رو از زیر صفر به صفر رسوند

می گفت: که ما تو طول سال اردو داریم .. حدود 10 اردو در سال!!! به جز عید و تابستان ایام دیگه به فراخور کار چند روزه برای فعالیت های مختلف و پیگیری ها به منطقه می رویم.

الان هم چند روز زودتر به بندرعباس اومده بود که پیگیر کارهای اداری برای منطقه شود.

می گفت: تو این چند روز 3-4 ساعت بیشتر نخوابیده و از نیرو دریایی و ... بازدید کرده و رایزنی هایی داشته برای کارشون.

از پروژه ی مدرسه ی راهنمایی 710 متری! می گفت که می خوان برای عید شروع به ساخت کنن .. این مدرسه 270 ملیون هزینه داره که یک خیر متقبل شده ..

گزارش مصور کارهاشو بهم نشون داد. گفت: که پنج تا اتوبوس اهالی بشاگرد رو نیمه شعبان امسال برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد بردند و همه ی خرج آن که حدود 30 ملیون شده را از کمک های مردمی به دست آوردند. از آبرسانی به چند روستا و پروژه های عمرانی می گفت.

مجذوب این والی امروز شده بودم. به واقع والی رو در قواره ی سال 1390 می دیدم. با تمأنینه و آرامش خاصی صحبت می کرد. رفتار خاصی داشت و عزت نفسی ناگفتنی ..

حین صحبت بودیم که پیامکی براش اومد و گفت: خدا رو شکر بچه ها پیام دادن که نیرو دریایی با اعزام کانتینر و یونیت و دکتر برای ویزیت رایگان اهالی منطقه موافقت کرده .. انقدر خوشحال بود که تو پوست خودش نمی گنجید .. انگار همه ی دنیا رو بهش داده باشن .. منم از خوشحالی او به وجد اومده بودم .. می گفت: بالأخره پیگری هامون جواب داد.

از رفت و آمد های متوالی اداری و پیگیری های خودش می گفت .. من که گوش می دادم خسته شده بودم .. و به همت و مجاهدت او احسنت می گفتم.

تازه معنی مجاهدت را فهمیده بودم .. خودم رو مجاهد نمی دونستم و فکر می کردم مثل حاج والی هم دیگه پیدا نمی شه .. ولی اون لحظه کاملأ نظرم تغییر کرده بود و والی امروز را که جا پای او گذاشته بود و همانند او به مسائل مردم محروم بشاگرد رسیدگی می کرد را یافته بودم.

مسیر  رو بلد بود و انقدر تو این منطقه رفته بود که همه جا رو می شناخت. حرفاش به دلم می نشست و می خواستم کارش رو ببینم. خلاصه بعد از صحبت های مختلف و البته در مورد کارگروه، به قلعه گنج رسیدیم. به محل اسکان یعنی مدرسه ی شبانه روزی غدیر. استقبالی صورت گرفت و نماز ظهر و عصر و نهار آماده ی افتتاحیه ی هم اندیشی در روستای مزرعه ی بخش چاه داد خدا شدیم.

افتتاحیه با حضور اهالی روستا، جهادگران، سردارنقدی و دیگر مسئولین با شکوه هر چه بیشتر برگزار شد.

در اواخر مراسم نیز استاندار کرمان به جمع حاضرین اضافه شد و به سخنرانی پرداخت.

بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شام در محل نمازخانه که محل تجمع ها و نشست ها هم شده بود، برنامه ای سخنرانی حاج آقای اخوان و معاونت های مرکز حرکت های جهادی برپا شد .. بعد از اون هم برنامه ی پرسش و پاسخ با سردار نقدی و خراسانی انجام شد. ما هم بچه های مسئول روستا درگیر آماده کرد پک ها و دادن طرح بحث ها به افراد بودیم.

صبح فردا(پنج شنبه) شد و بعد از نماز صبح و روضه و... ورزش صبحگاهی رو با وجود هوای سرد برگزار کردیم .. سردار خراسانی هم اومده بود .. فضا، فضا جبهه و جنگ بود .. نشاط و شادابی بین افراد موج می زد .. ما حتی برای انجام ورزش صبحگاهی برنامه و هدف خاصی داشتیم و یک فرد خاص رو هم مأمور برگزاری این مراسم کردیم!

زمان اعزام جهادگران به روستاها برای تشکیل کارگروه ها شد .. همه جمع شدند و مثل دوران جنگ فرمانده (سردارخراسانی)  شروع کرد به صحبت کردن .. حرفاشون به دل می نشست .. تذکر به داشتن اخلاص در کارها میدادن و الان رو دقیقأ مثل دوران جنگ میدونستن .. یادمه موقعی که پلاک و فلش رو که نماد هم اندیشی بود رو در دست گرفتن تا به گردن آقای بزرگیان بیندازند، بغض امانشان نداد و خطاب به امام عصر عج درد دل کردند و هوای دل های ما رو هم بارونی کردند.

بعد از صحبت های سردار همه آماده شدن تا سوار وسایل نقلیه که بیشتر مینی بوس بود بشن تا به روستاهای مورد نظر برن .. از قبل افراد طبق اعلام آمادگی هایی که کرده بودن در کارگروه های مورد نظر قرار گرفته بودن ..  هر کارگروه یک مسئول داشت که کارهای هماهنگی را انجام می داد و یک دبیر علمی که مسئول برگزاری و مدیریت کارگروه را برعهده داشت.

روستاهای محروم بخش چاه داد خدا برای برگزاری کارگروه ها انتخاب شده بود تا جهادگران با این منطقه محروم نیز آشنا شوند و فضای جهادی بر کاگروه ها حاکم باشد ..

نان و سیب زمینی و گوجه تدارک دیده شده بود برای ناهار در روستاها .. همه که سوار شدند مینی بوس حرکت کرد .. مقداری از مسیر، آسفالت و جاده بود و قدری هم در جاده خاکی رفتیم که یکی از اهالی بلدچی ما شد و راه آن روستا را نشان داد .. قدری دیرتر از زمان مقرر به روستا رسیدیم .. مینی بوس صدمتری روستا توقف کرد و برای رسیدن به روستا پیاده روی کوتاهی داشتیم .. روستایی حدود 25 خانوار جمعیت .. در دل بیابان .. فقط خانه هایی با حصیر و چوب و پارچه و ... که نام آن کپر بود را می توانستی ببینی .. آب آشامیدنی نداشت و گفته بودند حتی اگر اهالی چای تعارف کردند نخورید .. چون به آب آنجا عادت نداشتیم .. ولی آنها .. آسمان رنگ دیگری داشت آنجا .. حس می کردی به تو نزدیک تر شده .. بچه ها و زنان روستایی با صورت ها سوخته و لباس های محلی خودنمایی می کردند .. مردان و زنان خوش آمد می گفتند و به گرمی استقبال کردند ..

چون دیر شده بود .. سریع به محل برگزاری کارگروه که کپرِ حسینه ی روستا بود رفتیم .. از قبل بچه های کپر رو با بنر و تصاویر زیبا تزئین کرده بودند .. اولین باری بود که زندگی در کپر رو تجربه می کردم .. باید تا کمر بلکه بیشتر خم بشی .. حتی زانو بزنی تا بتونی وارد بشی .. اتاقی با سقفی گنبدی شکل ..

کپر قدری کوچک بود و این باعث شده بود تا قدری دوستانه کنار هم جلسه رو شروع کنیم .. کارگروه ما مربوط به قسمت سیاسی چشم انداز حرکت های جهادی بود و سیاست ها و بعضی راهبردهای کلان آن را بررسی و تبادل نظر می کردیم .. جلسه بالا و پایین زیاد داشت .. همه نظر می دادند .. البته بعضی که خوب در جریان نبودند دیرتر وارد بحث شدند .. تقویت و تبلیغ نظام اسلامی در عرصه ی داخلی و بین المللی .. ارائه ی علمی و عملی الگوی جهادی اداره ی جامعه .. مباحث حول این دو راهبرد می گشت ..

موقع نماز شده بود .. جلسه را متوقف کردیم و آماده ی نماز شدیم .. تو اون فاصله بعضی ها فرصت رو غنمیمت شمردن و با بچه های روستا هم بازی شدن .. صدای اذان بلند شد .. همین حوالی بود که سردار خراسانی و حاج آقای اخوان که به کارگروه ها سرکشی می کردند، رسیدند .. نماز را به جماعت خواندیم .. بلافاصله بعد از نماز ادامه جلسه آغاز شد .. چند دقیقه ای سردار و حاج آقا پیش ما بودن و از روند کارگروه مطلع شدند .. بعد که رفتند جلسه ادامه داشت ..  تا که موقع ناهار شد .. ناهار که سیب زمینی آب پز شده، نان و گوجه بود آماده برای خوردن بود ..

تا وسایل رو آوردیم که شروع کنیم به خوردن ناگهان صحنه ای متعجبمان کرد! .. حدود چهار، پنج تا از بچه های روستا اومدن اطراف کپر! .. مواد خوراکی بین همه تقسیم شده بود .. تیم اجرایی این را پیش بینی کرده بود که چون در آن مناطق غذای خوب نیست پس غذایی جهادی(سیب زمینی) در هم اندیشی صرف شود .. ولی این را که بچه های روستا به همین هم محتاج اند را دیگر تدبیر نکرده بودند .. متعجب و پریشان بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم .. ناگهان دیدم آقای مرندی چفیه ی خود را برداشت و مواد خود را در آن پیچید و رفت به سمت در کپر .. بله داشت می رفت بیرون کپر تا همان یک دوتا سیب زمینی آب پز که به هیچ جای آدم نمی رسید رو با بچه های روستا بخوره .. از این کار و تدبیر به جای او بسیار مشعوف و هیجان زده شدم و فوری منم چفیه را پیچیدم رفتم بیرون .. دیدم جلوی کپر چفیه رو روی زمین پهن کرده و با بچه ها مشغول غذا خوردنه .. چه خوب با بچه ها گرم گرفته بود .. سوال می کرد .. اسمت چیه؟ .. تو چند سالته  .. این خواهر توئه ؟ .. خنده و شادی تو صورت همه موج می زد .. نمی تونم توصیف کنم اشتیاق بچه های روستا به سیب زمینی ها رو! .. بغض همه ی وجودم رو گرفته بود .. همینطور که سیب زمینیم رو پوست می کندم به صحبت و خنده های بچه ها با آقای مرندی  دقت می کردم .. در عرض چند ثانیه با همه رفیق شد .. منم سیب زمینیم رو با یکی از بچه ها تقسیم کردم .. ولی من که غذا از گلوم پایین نمیرفت .. تو دلم می گفتم : اینجا کجاست خدا .. مگه میشه چنین افرادی با این وضعیت .. تو این شرایط .. مخم به جایی قد نمی داد .. خودم رو مشغول به لذت بردن از نگاه به اون بچه های پاک و معصوم می کردم و به نوع رفتار آقای مرندی به اونها توجه می کردم .. بین حرفاش کار خودش رو می کرد .. یه پا مربی آموزشی بود برا خودش .. به بچه ها می گفت: چه نعمت هایی دارید؟ .. هر کی یه چیزی می گفت .. و بعد، از نعمت پدر و مادر برای بچه ها گفت .. من تأثیر اون حرفهاشو درک می کردم .. تقریبأ غذاها تموم شده بود وباید برای ادامه ی جلسه آماده می شدیم .. یکی از بچه ها نیمی از سیب زمینی رو تو یه تیکه نون پیچید .. برا ما سوال شد .. فوری یکی از بچه ها گفت : می بره برا خواهرش .. اونجا بود که اوج محرومیت رو درک کردم و غصه تمام وجودم را گرفته بود

بعد ازتوقفی چند دقیقه ای برا ناهار، دوباره جلسه کارگروه شروع شده بود .. اصلأ حواسم به جلسه نبود .. مدام چند دقیقه پیش تو ذهنم میومد و فکر این اتفاق حالم رو خراب کرده بود .. خلاصه بعد از مدتی جلسه تموم شد و آماده ی برگشت می شدیم .. زودتر باید برمی گشتیم که به تاریکی هوا نخوریم .. بچه های با محبت اون روستا تا پای مینی بوس ما رو بدرقه کردند ..

موقع برگشت خسته بودم و به اتفاقاتی که این نصف روز برام افتاد فکر می کردم .. به مدرسه ی غدیر رسیدیم .. برنامه ی جمع بندی کارگروه ها در سالن اجتماعات برگزار شد .. دبیران کارگروه ها خروجی هر کارگروه رو در عرض چند دقیقه و کوتاه بیان می کردن .. بعد از اون برنامه ی اختتامیه ی هم اندیشی در سالن اجتماعات برگزار شد

صحبت های حاج آقا اخوان .. سردار خراسانی و ... به برنامه اختتامیه رنگ و بوی دیگه ای داد ..

برنامه ها تموم شده بود و ما مشغول جمع کردن وسایل برای بازگشت بودیم .. مثل چشم بهم زدنی تموم شده بود ..

به دلیل مسافت زیاد باید صبح زود حرکت می کردیم .. برا همین تا نیمه شب بچه ها مشغول جمع کردن وسایل ها بودند ..

صبح زود بود که بعد از کلی این طرف و آن طرف رفتن و جمع و جور کردن وسایل بالأخره سوار اتوبوس شدیم و به سمت کرمان حرکت کردیم .. قطار از کرمان بود برای تهران ..

بازگشتیم و این مسافرت هم تمام شد ولی من و شاید خیلی از دوستان دلمان را در قلعه گنج و مناطق محروم چاه داد خدا جا گذاشتیم .. در اون حال و هوا آرزو کردم که یک روز یک گروه جهادی برای کار به آن منطقه ببرم وبتوانم باعث خیر باشم ..

به امید روزی که امید دل مستضعفان عالم مهدی صاحب الزمان عجله الله تعالی فرجه ظهور کند و ما را از این غصه ها خارج کند .. انشاالله ..

 

پربرکت بود و جهانی دگرم داد 

باز انگیزه و شوری دگرم داد

بی عیب نبود این هم اندیشی ولیکن

توفیق به غلامی دگرم داد

نظرات  (۴)

کار
جهاد
تا پیروزی
خاک گرم قلعه گنج می چسبد برای یک جرعه جهادی
پاسخ:
وژدانأ می چسبه .. وژدانأ .. ,
  • یه جهادی از نادیان
  • سلام خداقوت عجب هم اندیشی بود... دو سه تاپستتون رو یکی کرده بودیدا...می شد برای رعایت حال مخاطب چند تاپست ادامه دار بزنید به روزیم با (فقط برای وظیفه...) منتظرحضورگرم تون
    پاسخ:
    علیکم السلام مزه ی سفرنامه به اینه که یه تیکه باشه!!! خدمت می رسیم .. ,
    عصر پس از ظهور+ مسابقه با جوایز نفیس

    در:

    montazeranenoor.mihanblog.com

    ........................................................

    شکار آماده....

    در:

    mote0.mihanblog.com

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی