راه و رسم زندگی جهادی

امام خامنه ای: زندگی منطبق با اهداف خلقت انسان زندگی مجاهدانه است

راه و رسم زندگی جهادی

امام خامنه ای: زندگی منطبق با اهداف خلقت انسان زندگی مجاهدانه است

سبک زندگی جهادی یکی از انواع سبک های زندگی است که بسیار می تواند به جامعه ی امروزی ما کمک کند.. یکی از مصداق های بارز این سبک زندگی که در چند سال اخیر رونق فراوانی داشته، اردوهای جهادی است

راه و رسم زندگی مجاهدانه حاج والی(قسمت چهارم)

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۱۲ ب.ظ

کیهان در ستون پاورقی خود نوشت : صبح حاج عبدالله و جواد واثقی با چند نفر دیگر از بچه ها وسایل را برمی دارند و ابتدا به میان مردم چند روستای اطراف می روند. حاجی با آنها صحبت می کند که بیایند و درکار ساختن راه مشغول شوند. برایشان توضیح می دهد که برای این که بتوانیم به شما کمک کنیم و روستاییان از این وضعیت بیرون بیایند و بتوانید راحت تر رفت و آمد کنید، باید خودتان دست به کار شوید و کمک کنید تا این راه ها را بسازیم.

حاج عبدالله بنا ندارد برای راه سازی به کسانی که کمک می کنند حقوق دهد. در ازای کارشان فقط به آنها ناهار می دهند و برنج و روغن و عدس که به خانه ببرند. این خودش برای بشاگردی ها که امکاناتی ندارند مزد خوبی است و برنامه غذایی آنها را به کلی عوض می کند.

حدود بیست نفر از مردم به کمک بچه های امداد می آیند و کار را شروع می کنند. حاج عبدالله خودش هم هر وقت باشد و بتواند به سراع راه سازی می رود و با علاقه شروع می کند به بیل و کلنگ زدن. هر متر از راه که جلو می رود برای حاجی یک قدم به سمت آبادی بشاگرد است و حالا خود بشاگردی ها در این آبادانی نقش پیدا کرده اند و می توانند از کارشان لذت ببرند.

آقای جواد واثقی: کار عجیبی بود! یه جاهایی باید با کلنگ و دیلم کوه رو می تراشیدیم. تازه وقتی یه تیکه سنگ کنار می رفت، یه مار درمی اومد و همه فرار می کردن!

خیلی با مردم صحبت می کردیم و توجیهشون می کردیم که بیان تو کار راه سازی کمک کنن. با ابتدایی ترین وسایل هم کار می کردیم. مثلا وقتی می خواستیم سنگ های خیلی بزرگ رو که تو مسیر بود، جا به جا کنیم، یه میله های بلند و پهن آهنی داشتیم که بهش می گفتیم «منتیل». منتیل رو می گذاشتیم زیرسنگ و اهرم می کردیم. از این طرف چهار، پنج نفر فشار می دادیم تا سنگ جا به جا می شد. یه جاهایی هم چاله های بزرگ بود که با بیل خاک می ریختیم تا پر بشه. یه جاهایی رو هم که اصلا راه نبود، باید با همون وسایل راه باز می کردیم، جاهایی رو که شیب تند داشت هم با کندن و خاک ریزی شیبش رو ملایم می کردیم.

وقتی کار می کردیم خاک بلند می شد، چون آب نداشتیم تا بریزیم؛ به خصوص وقتی کوه رو می تراشیدیم، اوضاع بدتر می شد. انگار طوفان شده! سرتا پامون پراز خاک می شد و نمی تونستیم نفس بکشیم. بشاگردی ها هم تحملشون برای این مسائل بالا بود، ولی خب چون سوءتغذیه داشتن و بدن هاشون ضعیف بود، نمی تونستن زیاد کار کنن.

ما هم فشار زیاد بهشون نمی آوردیم، همین که داشتن کار می کردن حاجی خیلی خوشحال بود مسیر که باز می شد، روستاها رو هم به راه اصلی وصل می کردیم. به هر روستایی که می خواستیم راه بزنیم، اول می رفتیم تو روستا و آمار می گرفتیم که چند نفر مرد دارید؟ چند تا پیر؟ چند تا جوون؟

اولش سختشون بود و راضی نمی شدن. می گفتن آخه پیرها که نمی تونند کار کنند. حاجی می گفت: اگر می خواهید که بتونیم آرد و آذوقه رو به روستاتون برسونیم، خودتون باید کمک کنید تا راه رو باز کنیم.

می گفتیم؛ پیرها هم بیان کمک کن که بارهارو با مال جابه جا کنیم و برامون آشپزی کنن.

ما ناهار رو همون سرکار می خوردیم. با خودمون روغن و برنج و عدس می بردیم و همون جا ناهار درست می کردیم. این بندگان خدا که اکثرشون اصلا برنج ندیده بودن، بهشون یاد دادیم که چه جوری عدس پلو درست کنن و دیگه آشپزهامون محلی شدن، ناهارهامون هر روز عدس پلو بود. بعضی موقع ها که کار خیلی سخت و طولانی می شد و بشاگردی ها خیلی خسته می شدن، یه خاویار بادمجون هم تنگش می زدیم.

اذان ظهر کاررو تعطیل می کردیم، نماز رو می خوندیم. بعد از نماز، ناهار رو می خوردیم. یه مقدار که استراحت می کردیم و غذا به تنمون می نشست بلند می شدیم می رفتیم سرکار، تا نزدیک غروب، اون ابتدا که نزدیک مقر بودیم، وقتی کار داشت تموم می شد یه نفررو با مال می فرستادیم مقر که خبر بده با ماشین بیان دنبالمون و وسایل رو بار بزنیم و برگردیم. اما وقتی دور شدیم، چادر هم می بردیم و همون جایی که داشتیم کار می کردیم، شب رو هم می خوابیدیم و دوباره شروع می کردیم. مواد غذایی و دبه های آب و وسایل دیگه مورد نیاز چند روز رو هم با خودمون می بردیم. بعد از چند روز تا یک هفته، برمی گشتیم مقر.اسم من شده بود وزیر راه و دیگه کاملا بشاگردی شده بودم و به اون شرایط سخت عادت کرده بودم.

یه روز داشتیم کار می کردیم، حاجی اومد سر بزنه، بهمون کمک کنه، اومد بین اهالی پرسید جواد کو؟

گفتند: این جواده دیگه!

تو چند روزی که رو راه کار می کردیم آنقدر خاکی شده بودم و قیافه ام به هم ریخته بود، که حاجی نشناختم. گفت: جواد! این چه قیافه ایه؟ نشناختمت.

یه دفعه که من بعد از یه هفته برگشتم مقر، موقع شام بود. تا من نشستم پای سفره.

حاجی گفت: هیچ کس با این غذا نخوره!

گفتم: چرا حاجی؟

گفت: آخر این هزار و یک مرض داره. من دیدم. یه جاهایی می خوابه که خود بشاگردی ها هم نمی خوابن!2

برای اهالی بشاگرد، کار کردن سخت است، اما وقتی راه به یکی از روستاها می رسد و شادی اهالی روستا را می بینند، روحیه می گیرند و قوی تر کار می کنند. مسئله دیگری که به آن ها روحیه می دهد، کار کردن بچه های امداد و به خصوص خود حاج عبدالله همراه آنان است، می بینند از خودشان خیلی بیشتر کار می کند. بشاگردی ها می بینند که حاجی با این که بیمار است و تب دارد، خودش کلنگ برمی دارد و مشغول کار می شود، خجالت می کشند و کلنگ را از حاجی می گیرند، بیل را برمی دارد، بیل را می گیرند، دیلم برمی دارد. آن قدر جدی کار می کند که همه به وجد می آیند و کار سرعت می گیرد. کار راه سازی هم گرچه دست ساز است اما الحمدلله راه افتاده است و حاج عبدالله امیدوار است که بتواند روزی راه های اساسی و مستحکمی برای منطقه بسازد.

حاج عبدالله بسترهایی را آماده می کند تا بتواند کارهای جدی تر و بزرگ تری در بشاگرد انجام دهد. این راه دست ساز هم در حد خودش رفت و آمدها را راحت و در بعضی نقاط ممکن می کند.

حاج عبدالله با این زمینه ها، برنامه های زیادی برای نجات بشاگرد دارد، اما یک مشکل بزرگ او را بسیار ناراحت کرده است. آن هم بالا بودن هزینه ها و نبود بودجه است.

حاجی به عنوان نماینده کمیته امداد به کمک های کمیته امیدوار بود. از طرفی هم در ابتدای کار به چهار وزیر معین3 استان نامه زده بود و در دولت هم قول هایی برای کمک داده بودند، اما او هر چه پیگیری می کند و به این جا و آن جا می رود به نتیجه ای نمی رسد. آن ها هم حق دارند، کشور درگیر جنگ است و منابع مالی محدود است. بودجه آن چنانی در اختیار کمیته امداد و امثال آن نیست تا بتوانند کارهای واجب و زیربنایی امداد بشاگرد را پشتیبانی کنند. حاج عبدالله در این شرایط مانند یک مبارز قوی و ماهر است که به جنگ فقر و عقب ماندگی بشاگرد آمده است، اما دست هایش بسته است و توان حرکت ندارد.

تنها مسئله ای که حاجی را از ناامیدی نجات می دهد توکل او بر خداست. هر جا هر مانعی بر سر راهش پیش آمده، کمک از آن جا که فکرش را نمی کرده رسیده و گره ها باز شده اند. او که از کمک های دولتی ناامید شده است به تجربه های خودش در خیریه ثامن الحجج(ع) و بنیاد امام صادق(ع) فکر می کند. کار کردن در این خیریه ها به حاجی یاد داده است که با تکیه بر کمک های مردمی و خیرین، کارهای بزرگی می توان کرد. اگر خدا بخواهد گره بشاگرد را هم باید با دستان مردم خیر باز کرد.

در این شرایط و وقتی که حاج عبدالله به فکر چاره ای برای تأمین هزینه های کارهاست، حاج محسن صراف زاده از طریق حاج محمود نجفی با بشاگرد آشنا می شود.4

آقای محسن صراف زاده: حاج آقا نجفی از نیروهای کمیته امداد بودند که در ستاد کمک رسانی به جبهه ها فعالیت می کردند و ما برای همین کار با ایشون رابطه داشتیم. ایشون بشاگرد را به ما معرفی کردند و صحبت هایی درباره محرومیت اون منطقه و لزوم کمک به مردم شیعه اش داشتیم، گفتن که آقای والی از طرف کمیته امداد حضرت امام مسئولیت بشاگرد رو قبول کردن، قرار شد ما با آقای والی ملاقاتی داشته باشیم.5

حاج محمود نجفی که دوستی عمیقی با حاج عبدالله دارد، خود را وقف کمک رسانی به جبهه ها کرده است. رابطه حاجی با ایشان طوری است که حاج عبدالله وقتی به تهران می آیند در دفتر حاج آقا نجفی کارهایشان را انجام می دهد.

آقای محمود نجفی: ما از قبل انقلاب یه آشنایی مختصر با حاج عبدالله داشتیم. تو منزلمون مجلس روضه بود که همیشه پدر ایشون می اومدن روضه می خوندن، اواخر حاج محمود یا حاج امیر هم همراهشون بودن.

زمان جنگ من به خاطر مسئله پشتیبانی جبهه ها با همه رابطه داشتم؛ مثلا با حاج عبدالله که تو وزارت بازرگانی بود، ولی آشنایی اصلی ما وقتی به وجود آمد که حاج عبدالله وارد امداد شد. وقتی رفت بشاگرد، من دفتر خیابان سمیه بودم. حاجی که می اومد.

تهران برای جلسات و کارهاش یه جایی لازم داشت. گفتم بیا پیش ما. روحیه مون یه جور بود، هردومون دوست داشتیم با هم باشیم. من با خیرین خیلی ارتباط داشتم و حاج عبدالله دوست داشت با هم باشیم. من هم می خواستم کمکش کنم و این خیرین رو به بشاگرد وصل کنم.

ما با پدر حاج آقا صراف از قدیم رابطه داشتیم، تو خیریه مسجد «لرزاده» برای عروس ها جهیزیه جمع می کردیم. من و آقای ابرقویی تو خیریه بودیم، پر و پنبه رو می خریدیم می بردیم پیش ایشون، برای ما لحاف و تشک درست می کردن. خانمشون هم یه چادر نماز و مقنعه می گذاشت روش. تو جنگ آقای صراف زاده خیلی به ما کمک می دادن، خصوصا تو منطقه «آبدانان» که خونواده های جنگ زده خیلی وضع بدی داشتن. آقای صراف زاده دو، سه بار اومدن اون جا کمک های خوبی کردن.

یه روز به آقای صراف زاده گفتیم: یه جایی هست به نام بشاگرد، خیلی وضع خرابی داره، بریم اون جا رو ببینیم؟

گفت: ما جای دیگه ای داریم کار می کنیم.

خلاصه هر طوری بود، به واسطه چند تا از رفقا، آقای صراف زاده رو راضی کردیم که برن بشاگرد رو ببینن. قبلش قرار شد حاج عبدالله بیاد تهران و با آقای صراف زاده صحبت کنن.6

حاج عبدالله به تهران که می آید، می رود به دیدن آقای صراف زاده در بازار. شخصیت معنوی هر دوی این افراد باعث می شود رابطه ای عمیق و خالصانه در همین ملاقات اول بینشان برقرار شود. حاج عبدالله توضیحاتی در مورد بشاگرد و مشکلات آن می دهد و حاج آقا صراف زاده که فرد دقیقی است، سؤالاتی در مورد بشاگرد و کارهایی که حاجی قصد دارد انجام دهد، می پرسد. حاج عبدالله یک بار دیگر هم به بازار می رود و حاج آقا صراف زاده را می بیند و قرار می شود که ایشان بیایند و بشاگرد را ببینند تا بررسی کنند که چه می شود کرد.

آقای محسن صراف زاده: حاج آقای والی دو مرتبه اومدند و صحبت کردیم، متوجه شدیم که ایشون بعد از اون استقامت وصف ناپذیر در شرایط سخت منطقه و اون فعالیت ها حالا در مسائل مالی مشکل دارند و از کمیته امداد و چهار وزیر معین استان هرمزگان هم جواب منفی شنیده اند و از آن ها ناامید شدند. این مسائل و اون اخلاصی که ما در ایشون دیدیم باعث شد که تصمیمی اتخاذ کنیم تا از آقای والی در بشاگرد حمایت بشه و ایشون بتونن به خدماتشون در اون منطقه ادامه بدهند.

آقای والی برگشتن به بشاگرد و چند وقت بعدش من و آقای ابرقویی، که تو کمیته امداد بودند و ما باهاشون ارتباط داشتیم، رفتیم بشاگرد. از تهران به نحوی به آقای والی خبر دادیم. ایشون هم اومدن فرودگاه بندرعباس دنبالمون. شب بود که به بندر رسیدیم، همراه آقای والی رفتیم به هلال احمر بندرعباس و استراحت کردیم تا صبح راه بیفتیم سمت میناب و بشاگرد. از میناب حدود هفده ساعت راه طول کشید تا برسیم به ربیدون. آقای والی چند تا چادر زده بودند و چند نفر از دوستانشان هم آن جا مستقر بودند. ما هم شب رو در همان چادرها بودیم و صبح به همراه آقای ابرقویی و آقای والی و آقای علی داستانی رفتیم به روستایی به اسم «دستگرد درگاز». عجیب این بود که وقتی به روستا رسیدیم اهالی خبردار بودند و به استقبال آمده بودند! ظاهرا در مسیر هر پیچ و خمی که می رفتیم از بالای کوه ماشین را دیده بودند و خبر به روستا رسیده بود.

به خاطر فاصله زیاد و نبود راه نزدیک غروب بود که به این روستا رسیدیم و بعد از کمی گشتن در روستا و صحبت کردن با بعضی از اهالی، هوا تاریک شد و شب را همان جا در کپر یکی از اهالی ماندیم. روستا واقعا فقیر بود و هیچ چیز نداشتند. اما با وجود این فقر، دیدیم به خاطر مهمان نوازی بالایی که دارند، برای شام ما، یک مرغ کشته اند!

وقتی که وضعیت بشاگرد رو دیدیم، همراه آقای والی به بندرعباس برگشتیم و شروع کردیم به صحبت که چه کاری می شود برای این منطقه کرد. به آقای والی گفتم که باید موجی ایجاد کرد که مردم بیان بشاگرد رو ببینن و کمک کنن تا بشه این شیعیان بشاگرد رو نجات داد، اما با این وضعیت راه ها چنین امری غیرممکنه.

حرف که به این جا کشید به آقای والی گفتم؛ اگر به شما یک بولدوزر بدهند چه کار می کنی؟

گفتند: بولدوزر رو می بستم به هلی کوپتر، می بردم آخر بشاگرد می گذاشتمش زمین و از اون جا راه می زدم تا میناب.7

حاج عبدالله یک جواب رویایی به حاج آقا صراف زاده می دهد. اما در ذهنش همین برنامه هست که باید راه را به تمام مناطق بشاگرد رساند، آن هم راهی فنی که با ماشین آلات راه سازی ساخته شود.هر دو نفر به این رسیده اند که این، واجب ترین کار است.

در این دو، سه روز حاجی و حاج آقا صراف زاده بهتر همدیگر را شناخته اند و این شناخت باعث علاقه و اعتماد بیشتر آن ها به هم می شود. هم تهجدهای شبانه همدیگر را دیده اند و هم در روز پابه پای هم حرکت کرده اند و تا شب با علاقه و انرژی و بدون خستگی به روستاها رفته اند. حاج عبدالله فهمیده است که حاج آقا صراف زاده بسیار جدی و دقیق است و کارها را با برنامه و حساب و کتاب انجام می دهد. حاج آقا صراف زاده هم مطمئن شده است که حاج عبدالله سراسر اخلاص است و فقط برای خدا قدم برمی دارد و این مهم ترین ملاک برای اوست که دست یاری به حاجی بدهد و او را پشتیبانی کند تا این راه به نتیجه برسد. حاج عبدالله، حاج آقا صراف زاده و آقای ابرقویی را به فرودگاه می رساند و با دلی پر از امید و شکر خدا به بشاگرد باز می گردد. حاج آقا صراف زاده با دیدن وضعیت منطقه و شناخت حاج عبدالله تصمیم می گیرد که نه تنها خودش به حاجی کمک کند، بلکه افراد دیگری را هم جمع کند و به بشاگرد ببرد، تا بتوان کمک های بیشتری جمع کرد و کارهای بیشتری انجام داد. او هم مانند حاجی معتقد است که دادن گزارش و گرفتن کمک در تهران فایده ای ندارد و حتما باید افراد را به بشاگرد برد، چون دیدن یک روستای بشاگرد از ساعت ها سخنرانی موثرتر است.

حاج آقا صراف زاده به تهران که می رسد با یکی از دوستان خود، آقای فروزان، که او هم در کارهای خیر و کمک رسانی به جبهه ها فعال است صحبت می کند و ماجرای سفرش را می گوید، تا با هم گروهی را جمع کنند و به بشاگرد ببرند.

آقای محمد فروزان: حاج آقا صراف اومد یه صحبتی با من کرد در مورد یه جایی به اسم بشاگرد. تعبیری که ایشون گفت این بود که اون جا آفریقای ایرانه!

گفتن: باید چند نفر رو جمع کنیم بریم بشاگرد رو ببینیم. اون جا یه همچین وضعیتی داره. ما هم رو حساب اعتمادی که داشتیم گفتیم: چشم.

خب ما یه شرکت داشتیم. رفقایی که ما تو شرکت داشتیم. بعضی هاشون خارج برو و این تیپی بودن. ما رفتیم پیش این رفقا، زمستون هم بود، گفتم: یه بندرعباس می آیید؟

گفتن: آره

گفتم:یه منطقه محرومی به اسم بشاگرد هم اون جا هست، بریم او جا رو هم ببینیم.

گفتن: باشه.

حدود هجده نفر شدیم، بلیط ها رو برای بندرعباس گرفتیم و آماده شدیم برای سفر.8

حاج آقا صراف زاده به حاجی خبر می دهد که گروهی جمع شده ایم و می خواهیم به بشاگرد بیاییم.

حاجی دست به کار می شود و شرایط ربیدون را برای حداقل پذیرایی از مهمان ها و اقامت آن ها آماده می کند. با یکی کردن چند چادر، یک چادر بزرگ برای مهمان ها حاضر می کنند. حاج عبدالله همه بچه ها را توجیه می کند و خودش هم به تهران می رود تا از آن جا همراه مهمان ها باشد.

آقای کمال نیک جو: قرار بود چند تا مهمون بیان بشاگرد. حاجی داشت کارها رو آماده می کرد که بره تهران. به من گفت: کمال بنزین نداریم.

گفتم: حاجی نگران نباش، شما برو، من می رم بنزین می آرم. با یکی از بچه ها، سه تا بشکه گذاشتیم عقب لندکروز و حرکت کردیم سمت میناب. هفده ساعت رفتیم بنزین گرفتیم. شب رو موندیم میناب و دوباره فرداش هفده ساعت رفتیم تا ربیدون. خدا رحم کرد که تو اون راه بنزین ها نریخت. حاجی بنزین می خواست تا بتونه مهمون ها رو تو بشاگرد بچرخونه.9

کسانی که قرار است به این سفر بروند نه بشاگرد را می شناسند و نه حاج عبدالله را. همراه حاج محسن صراف زاده، برادرش حاج حسن است و آقای فروزان به همراه چند نفر از همکارانش، مانند آقای سعیدی، چند نفر از بازاری ها و کسبه و دو نفر از روحانیون، حجج اسلام مسترحمی و واعظی.

آقای سعیدی: آقای صراف زاده و آقای فروزان گفته بودن که می خواهیم شما رو به یه سفر پرخاطره ببریم. می ریم بندرعباس و از اون جا می ریم بشاگرد. اسم بشاگرد برای همه جدید بود و کسی اون جا رو نمی شناخت.

روز حرکت رفتیم فرودگاه. اون جا آقای صراف زاده همراه یه آقای دیگه ای اومدن و گفتن: ایشون آقای والی، مسئول کمیته امداد بشاگرد هستن. آقای والی خیلی گرم با همه ما سلام علیک کرد و تشکر کرد که قبول کردیم به بشاگرد بریم.
حدود بیست نفری بودیم. رفتیم بندرعباس و از بندر هم مستقیم رفتیم میناب. عصر بود که رسیدیم به میناب. گفتن شب رو میناب می مونیم و صبح راه می افتیم سمت بشاگرد. با خودم فکر کردم که مگه چقدر راهه؟ چرا باید شب رو بمونیم و صبح راه بیفتیم؟ 10

مهمان ها اصلا خبر ندارند که فردا چه انتظارشان است، حاج عبدالله با حاج آقا صراف زاده برنامه های سفر را مرور می کنند و تا آخر شب در حال انجام هماهنگی ها هستند که فردا صبح زود ماشین ها آماده باشند و بعد از نماز و صبحانه، سریع راه بیفتند. تعداد ماشین ها کم است و اکثرا هم وانت هستند.

1- مصاحبه با کمال نیک جو ، تهران 7/2/1388

2- مصاحبه با آقای جواد واثقی، تهران، 6/2/1388

3- در آن زمان برای هر یک از استان های محروم کشور، چند وزیر به عنوان وزیر معین برای رفع محرومیت در نظر گرفته شده بود.

4- عکس شماره 31 و 32

5- مصاحبه با آقای محسن صراف زاده، تهران، 11/11/1388

6- مصاحبه با آقای محمود نجفی، تهران/3/12/1388

7- مصاحبه با آقای محسن صراف زاده، تهران، 11/11/1388

8-مصاحبه با آقای محمد فروزان، تهران، 11/11/1388

9-مصاحبه با آقای کمال نیک جو، تهران، 7/2/1388

10-مصاحبه با آقای سعیدی، تهران، 8/2/1388

نظرات  (۸)

بله واقعاَ خدا رو شکر می کنم چون من هم بعد از سه بار تشرف به عتبات عالیات توفیق زیارت این امامان بزرگوار رو پیدا کردم. دعا می کنم شما هم در سومین تشرفتون به این سعادت نائل بشید و ما رو دعا کنید.
کرامتشون وصف نشدنی است...
وبلاگ شما لینک شد منتظر حضور بعدی شما هستم
ممنون دوست خوبم خوشحالم که مطالب وبلاگمو با دقت خوندید لطفا هر وقت آپ می کنید بهم اطلاع بدید تا از مطالب مفید وبلاگتون استفاده کنم راستی نمی دونم وبلاگ شما رو لینک کردم یا نه؟ اگر لینک نشدید لطفا بگید به چه اسمی لینک کنم
سلام دوست عزیز ممنون از حضورتون با مطلب جدید به روزم و منتظر حضورتون هستم [بدرود]
سلام
ممنون از حضور و اظهار لطفتون
قلمتون توانا
خدایا  یه ذره  از اخلاص حاج والی به من هم بده.
  • جهادی ای از نادیان
  • سلام. این روزها مشغول خوندن کتاب (تا خمینی شهر) هستم منم مثل همه کسایی که حاجی رو می دیدن و تو همون دیدار اول بهش دل می بستن ، ندیده عاشق این مرد بزرگوار شدم ... واقعا که همه ما جهادی ها باید ایشون رو تو کار جهادی و حتی زمینه های دیگه برای خودمون الگو قرار بدیم ...
    سلام دوست عزیز وبلاگت خوبه به منم سر بزن

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی