راه و رسم زندگی جهادی

امام خامنه ای: زندگی منطبق با اهداف خلقت انسان زندگی مجاهدانه است

راه و رسم زندگی جهادی

امام خامنه ای: زندگی منطبق با اهداف خلقت انسان زندگی مجاهدانه است

سبک زندگی جهادی یکی از انواع سبک های زندگی است که بسیار می تواند به جامعه ی امروزی ما کمک کند.. یکی از مصداق های بارز این سبک زندگی که در چند سال اخیر رونق فراوانی داشته، اردوهای جهادی است

اندر حواشی هم اندیشی

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۱، ۰۹:۲۹ ق.ظ

1-تا دم درب بهشت :

روز اول ما تیم اجرایی با تعدادی از طلاب با یه مینی بوس به سمت اصفهان حرکت کردیم.حدود 10 نفر بودیم. قرار بود که ساعت 4 حرکت کنیم که به دلایلی با تأخیر یک ساعته ساعت 5 حرکت کردیم و راننده هم که حسابی از دست ما خسته شده بود گاز ماشین رو گرفت و از جاده قدیم که پیچ و خم زیادی داشت رفت و حسابی از خجالت ما در اومد و کمتر از 100 تا نمی رفت و گاهی سرعتش به 120 یا 130 هم می رسید!

 حدود نیم ساعتی بود که تو راه بودیم. راننده پمپ بنزین وایساد و گازوییل زد! و در ادامه راه کولر ماشین رو روشن کرد و هوا هم که خیلی گرم بود و ما هم کلی از این بابت خوشحال شدیم.تو جاده های پیچ و خم دار داشتیم می رفتیم که چشتون روز بد نبینه توی یکی از این پیچ ها ترمز مینی بوس نگرفت و ماشین رفت تو جاده خاکی و چیزی نمونده بود که با کوه روبرو  برخورد کنه و در این حادثه چند شهید به نظام تقدیم کنیم که راننده با مهارت فراوان با دنده معکوسی که زد تونست ماشین رو کنترل کنه و ما رو تا دم درب بهشت! برد ولی داخل نبرد.خلاصه همه چند لحظه از ترس ساکت شده بودیم. وقتی از راننده دلیل نگرفتن ترمز رو پرسیدیم گفت وقتی کولر رو روشن می کنه گاهی ترمز خوب نمی گیره. بچه ها بعد از شنیدن این حرف از آقای راننده هرکی چیزی میگفت . یکی میگفت: قربونت کولر رو خاموش کن ما حاضریم تو این گرما هلاک بشیم ولی ته دره نمیریم. یکی می گفت: کولر رو خاموش کن و بخاری رو هم روشن کن که ترمزها بهتر بگیره خلاصه بعد از مواجهه با چنین حادثه ای هرکسی در حدتوان خود به گونه ای ارادت خود را به ساحت آقای راننده و جاده ابراز می کرد.

2- خیالات و گمراهی در دانشگاه

شب اول که رسیده بودیم دانشگاه برامون غریبه بود.عظمت دانشگاه ما رو گرفته بود. دانشگاهی با تمام امکانات بسیار بزرگ و مجهز.شاید اسم اینجا رو دانشگاه دیگه نمی شد گذاشت چون همه چیز داشت. مرکز خرید... درمانگاه... ایستگاه تاکسی و اتوبوس... پلیس هایی که حتی نسبت به مساحت دانشگاه تعدادشون زیاد به نظر می رسید و اگر خلاف می کردی حتی جریمت هم می کردن و خلاصه یه دانشگاه بزرگ.

حاشیه اینجا به وجود اومد که ما شب اول که رسیدیم وقتی رفتیم وسایل نمایشگاه رو تو سالن شهید آوینی خالی کنیم، مجبور شدیم پیاده برگردیم و فاصله تا خوابگاه زیاد بود و تو راه هر کدوم از ما این دانشگاه رو با دانشگاه خودش مقایسه می کرد وسر این قضیه کلی خندیدیم.و انقدر محو و شیفته ی این دانشگاه شده بودیم که به جد دسته جمع آرزو کردیم که یه بار دیگه کنکور بدیم و قبل از مردنمون(البته من می گم مردنمون یکی از بچه ها این رو به همون امر ازدواج تشبیه می کرد) یه بار دیگه اینجا درس بخونیم تا از برکات مادی و معنوی این دانشگاه بهره ببریم.تو همین فکر و خیالات بودیم که راه رو تو اون تاریکی ساعت 11ونیم شب گم کردیم و گمراه شدیم تو اون ظلمات دانشگاه صنعتی.و حدود نیم ساعت از این خیابون به اون خیابون می رفتیم تا خوابگاه رو پیدا کنیم.البته این گمراهی ما برکاتی هم داشت و ما رو به نور رساند. همین طور داشتیم دنبال راه می گشتیم که کنار مسجد دانشگاه چشممون به یه یادمان خورد که محل دفن شهدای گمنام بود.راه اصلی رو پیدا کرده بودیم.انگار این گمراهی ما حکمتی داشت. روحمون پرکشید وبا همه ی خستگی و گمراهی رفتیم و سر قبر شهدا نشستیم و یه فاتحه نثار روح پاکشان کردیم و مدد گرفتیم تا نه در این هم اندیشی بلکه در همه ی مراحل زندگی ما را یاری کنند.

3-میزهایی به رنگ سرخ

روز اول کار در نمایشگاه بود. غرفه ها چیده شده بود و برای هر غرفه  میز و صندلی می خواستیم. با هماهنگی ای که با مسئولین دانشگاه داشتیم قرار شد حدود 20 میز یک متری به ما بدهند.یکی از خدمه دانشگاه با یک وانت اومد و گفت چند نفر با من بیان تا بریم میزها رو بیاریم.من هم که کار داشتم به دوستان( قاسمی، عابدینی و محمدی) گفتم برید تا این میزها رو بیارید.دوستان لطف کردند و رفتند.

نیم ساعت گذشت و نیامدند...    یک ساعت نیامدند...    بعد حدود یک ساعت واندی دیدیم دوستان با وانتی پر از میز آمدند.من به خودم گفتم شاید این میزها رو از انبار یا جای خیلی دوری آوردند که انقدر طول کشیده.

وقتی میزها رو دوستان خالی می کردند با یک صحنه ی عجیب مواجه شدم و آن این بود که همه ی دوستان دستانشان کاملأ سرخ بود جای سفیدی دیده نمی شد وقدری از این سرخی به دور لب و دهانشان  و حتی لباسهایشان هم سرایت کرده بود.وقتی داشتند میزها رو پیاده می کردند با ظرافت و شیطنت خاصی میگفتند: چقدر این میزها رنگی بود! همه جایمان رنگی شد! یواش مواظب باش رنگی نشی!

 من اول بی توجه بودم و بعد از کلی شیطنت دوستان متوجه شدیم که آقایون دلی از عزا درآورده اند و وقتی برای آوردن میزها به  پشت دانشگاه که باغ داشته می رفتند متوجه می شوند که درختان توت و انجیر و... هست و با صحبت و راضی کردن راننده کنار درختان می ایستند و حدود نیم ساعت آن میوه ها رو تناول می کنند و حتی برای چیدن از درختان هم بالا می روند.بعد از آن کلی برنامه ریزی کردند تا به یه بهانه و یا برای برگرداندن میزها باز دستانشان رنگی شود که به علت نبود فرصت از این فیض اکمل به دور ماندند.

4-اجنه ی دانشگاه صنعتی

شب آخر کار نمایشگاه یعنی چهارشنبه شب بود و صبح فردا نمایشگاه افتتاح می شد. تازه عده ای از گروه ها برای تجهیز غرفه شان آمده بودند و حتی یک غرفه دار ساعت 11 شب رسید! ساعت حدود 12 بود و من نمایشگاه بودم و بر روند کار دوستان نظارت می کرد

قاسمی و فلاح زاده قرار بودند بیایند و کار تجهیز غرفه خودمان را تمام کرده و نمایشگاه رو برای فردا آماده کنیم. دیرتر از موعد رسیدند و وقتی رسیدند هر دو رنگشان پریده بود و ترسیده بودند.هادی شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن ... نبودی ببینی چیزی رو که ما دیدیم!

گفتم : مگه چی دیدید؟  گفت : داشتیم میومدیم یهو یه آدم جلومون سبز شد که نه شبیه مرد بود و نه زن! ما این ور خیابون می رفتیم و اون اون ور. آدمه یه پاش بدجور لنگ می زد و یه عصای چوبی هم داشت. اصلأ شبیه آدمیزاد نبود! یه ترس عجیبی تو جونم افتاده بود. یه لحظه احساس کردم شاید جن باشه فوری گفتم: "بسم الله الرحمن الرحیم" و یهو دیدیم توجه جنه به ما جلب شد و سرعتش بیشتر شد! بعد صلوات از رو لبهام نمی افتاد و ما از ترس با سرعت می رفتیم و اون هم تو تاریکی غیب شد! 

هادی می گفت: تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم! 

من و صالح که دیدیم هادی انقدر ترسیده  نامردی نکردیم و با غرفه دارها تنهاش گذاشتیم تا اگه خواست تنها بیاد به سمت خوابگاه یاد اون اجنه بیفته و پشیمون بشه و همین شد و هادی بنده خدا اون شب تا ساعت 3و نیم نمایشگاه بود و آخر با یکی از طلاب که می خواسته بیاد به خوابگاه اومده بوده.

5-شب های اصفهان

پنج شنبه شب وشب جمعه بود که طبق برنامه همه مدعوین و دست اندرکاران برای دیدن مناطق دیدنی اصفهان به شهر می رفتند!

ما هم از اون جایی که چندتا دانشجو بودیم و فضای شوخی هامون گاهی اوقات در شأن روحانیت نبود، تصمیم گرفتیم با یکی از دوستان جهادگر اصفهانی(مجید اصفهانی) به طور مستقل عمل کنیم و با ماشینی که این دوستمون آورد راهی اصفهان شدیم.

اول قبل از تاریکی هوا به میدان امام(ره) رفتیم و جاهای دیدنی رو دیدیم و بازار اونجا رو هم یه بازدیدی داشتیم .

غروب شد و نماز رو توی یه مسجد تو خیابون کنار میدون امام  خوندیم و راهی پل خواجو شدیم.شب جمعه  بود و قدری خیابون ها شلوغ ولی ما کاری به این کارها نداشتیم و می خواستیم با دوستان خاطره ای خوب از شبهای اصفهان باقی بماند.

به پل خواجو رسیدیم. پنج نفر بودیم مجید رمضانی، سید حسام، محمد عابدینی، هادی قاسمی و بنده ...

روی پل نرفتیم و همه رفتیم زیر پل و تقریبأ وسط پل روی سکوهای سیمانی اون نشستیم. نشاط عجیبی بین بچه ها بود، در عین حال که این چند روز خیلی کار کرده  و خسته بودند.

زیر پل صدا منعکس می شد و می پیچید و بچه ها هم که فضا رو آماده دیدند شروع کردند به آواز خوندن.

خواننده اصلی مون محمد عابدینی بود که صدای خوبی داشت و مجید هم چهچه های خوبی می زد، هادی هم بد نمی خوند، سید حسام هم شعرهای خوبی بلد بود و از همه بی استعدادتر من ...

خلاصه کلی خوندیم و چهچه زدیم و خندیدیم ودست زدیم و خسته هم نمی شدیم. گه گاهی هم دوستانی که از کنار ما رد می شدند ارادت خودشون رو با یک چهچه یا فریاد یا دمت گرم می رسوندند.

خلاصه که این آواز خونی ما شکل قشنگی به خودش گرفت و حتی گروه هایی خودجوش از اطراف، ما رو همراهی می کردند. یه جورایی فضای زیر پل رو دستمون گرفته بودیم.

حدود نیم ساعت یا چهل دقیقه بود که داشتیم آوازخونی می کردیم تو حال خودمون بودیم که چشمتون روز بد نبینه به یکباره دیدیم که مهمان جدیدی داریم و دوستان نیروی انتظامی هستند که آمده اند و قصد متفرق کردن ما رو دارند.خلاصه کلی شرمنده شدیم که مزاحم دوستان شدیم و فوری بساط رو جمع کردیم و رفتیم. انقدر بچه ها بهشون خوش گذشته بود که یکیشون می گفت: چقد خوب می شد ما رو می گرفتن و می بردن! خلاصه مسئولین اگه از شیطنت ما با خبر می شدند فکر دیگه ای به حال هم اندیشی می کردند...

 

نظرات  (۱)

اوووف. .کککلی مشعوف شدیم ....کلن حواشیح اینجوری لذت بخشه !! دم درب بهشت جالب بود و البته دستای رنگی  ومیز ها و البته زیر پل خواجو ! خداوند این شادی ها را برکت دهد ....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی